دزد زیرک

افزوده شده به کوشش: ثریا ناظرشاهی

شهر یا استان یا منطقه: سنگسر سمنان

منبع یا راوی: أبو القاسم انجوی شیرازی انتشارات امیر کبیر - چاپ دوم ۱۳۵۷

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 549 - 551

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: دزد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه

گویا یک ضرب المثل انگلیسی است که می گوید: «دستی را که نمی توانی ببری، بیوس.» در روایت دزد زیرک هم پادشاه در پی ناتوانی از دستگیری دزد به او جایزه میدهد و او را داماد خود نیز میکند. اگر چه زیرکی و نقشه کشی ماهرانه دزد قصه که همواره نقشه های پادشاه را بر ضد خود او تغییر جهت میدهد، در خور جایزه هست! شاید خالفان و راویان قصه به همین خاطر او را درخور دامادی پادشاه و هفت شبانه روز جشن یافته اند. پاداشی که مخصوص قهرمانان قصه ها و افسانه هاست.

در روزگار قدیم دزد خیلی زیرکی بود که تمام مردم شهر از دستش به تنگ آمده بودند. روزی با رفیقش قصد خزانه پادشاه کردند. دزد زیرک دو دست رفیقش را گرفت و او را از سوراخ بالای بام خزانه، آویزان کرد تا با پرشی خود را به کف خزانه برساند. مأمورانی که داخل خزانه بودند تا پاهای مرد آویخته را دیدند، به آن چسبیدند و کش و واکش از بالا و پایین خزانه در گرفت. دزد زیرک که دید نمی تواند رفیقش را بالا بکشد، شمشیر کشید و سر او را از تن جدا کرد و با خود برد. مأموران ماندند و یک دزد بی سر! فوری به پادشاه خبر دادند. پادشاه فکری کرد و گفت: " جنازه را بر سر راه بگذارید هر کس آمد و بر آن گریه کرد دستگیرش کنید و به این جا بیاورید." دزد به خانه برگشت و ماجرا را برای زن رفیقش تعریف کرد. زن گفت: «من باید بروم بر جنازه شوهرم گریه کنم.» دزد زیرک گفت «اگر این کار را بکنی، دستگیرت میکنند.» اما زن طاقت از دست داده بود و اصرار می کرد که «نه، من حتماً باید بروم.» دزد که چنین دید، گفت: یک کاسه آش بردار و با خودت ببر. وقتی به جنازه رسیدی کاسه آش را بر زمین بینداز و به بهانه کاسه شکسته و آش ریخته سیر و پر گریه کن. زن کاسه اش را به دست گرفت و به سمت جنازه شوهرش رفت. به جنازه که رسید کاسه را به زمین انداخت و نشست به گریه کردن. مأموران پادشاه آمدند که: چرا گریه میکنی؟ زن گفت: «برای کاسه و آشم.» گفتند: «ما به تو یک کاسه دیگر پر از آش میدهیم.» گفت: «نه، من فقط کاسه و آش خودم را میخواهم.» مأموران رهایش کردند. زن تا غروب گریه کرد و به خانه برگشت. به پادشاه خبر دادند که کسی بر سر جنازه گریه نکرد. شاه دستور دادن جنازه را دفن کنند. اما باید فکری به حال دزد میکرد. این بود که گفت: «در تمام شهر سکه بریزید، هر کس کمر به برداشتن سکه خم کرد، بگیریدش.» دزد زیرک گیوه هایش را ترفه (قره قوروت) مالید و شروع کرد به راه رفتن در کوچه، سکه ها به گیوه میچسبید و هر وقت ته گیوه از سکه پر میشد به بیرون شهر می رفت و سکه ها را در جیبش میریخت. تا غروب هر چه سکه بود برداشت بی آن که یک دفعه کمر خم کند. شب مأموران به پادشاه خبر دادند که کسی برای برداشتن سکه خم نشد، اما سکه ها نیست شده. پادشاه این بار دستور داد تا چهل شتر با بار جواهر در کوچه ها رها کنند، بلکه دزد پیدا شود. دزد زیرک طوری که کسی متوجه نشود یکی از شترها را به خانه اش کشاند و کشت. غروب سی و نه شتر برگشتند. مأموران هر چه گشتند شتر گمشده را پیدا نکردند. پادشاه که چنین دید گفت: چهل پیرزال، به در خانه ها بفرستید، بلکه برگه و نشانی از شتر در جایی پیدا کنند. چنین کردند. یکی از پیرزالها به در خانه دزد رفت و به مادر دزد گفت: پسرم مریض است و طبیب گوشت شتر تجویز کرده است اگر داری قدری به من بده. مادر دزد دلش سوخت و رفت تکه ای گوشت شتر برای او آورد. پیرزال خوشحال از پیدا کردن نشانه داشت می رفت که دزد زیرک سررسید او را به خانه برد تا گوشت بیشتری به او بدهد. اما سرش را برید و یک دستش را از تن جدا کرد. مأموران بعد از برگشتن سی و نه پیرزال خیلی به دنبال یک نفر گمشده گشتند اما او را نیافتند. پادشاه که خیلی کلافه شده بود، این بار دخترش را به بیابان فرستاد تا در آن جا چادر بزند، بلکه دزد به سراغ او برود و گرفتار شود. دزد هم همان شب اول به سراغ چادر دختر رفت. یک مشک آب و دست پیرزن را هم با خود برده بود. دختر پادشاه دزد را گرفت. بعد از مدتی دزد بلند شد. دختر گفت: «کجا؟» دزد گفت: «میروم بشاشم.» دختر گفت: « همین جا کارت را انجام بده.» دزد گفت: چیه؟ می ترسی فرار کنم، بیا دست مرا بگیر، من همین بیرون در می شاشم و بر میگردم. بعد دست پیرزن را که به مشک بسته بود در دست دختر گذاشت و خودش بیرون رفت و از بیرون چادر با سوزنی زیر مشک را سوراخ کرد، آب بیرون جست و صدای آن به دختر این گمان را میداد که دزد مشغول شاشیدن است. اما هر چه گذشت صدا قطع نشد. دختر گفت: «چه خبرته؟ دستم خسته شد، زود کارت را تمام کن.» بعد دستی را که در دستش بود کشید، مشک وسط چادر افتاد و دختر فهمید که دزد با زرنگی فرار کرده است. پادشاه اعلام کرد که اگر دزد خودش را معرفی کند به او جایزه می دهد، دخترش را هم به عقد او در می آورد. دزد خودش را معرفی کرد، پادشاه هم به عهد خود وفا کرد و دختر خود را به او داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد